زادگاه: لرستان ـ خرم آباد
تاریخ دستگیری: ۱۳۶۰
محل دستگیری: خرم آباد
وابستگی سازمانی: سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت)
تاریخ اعدام: شهریور ۱۳۶۷ زندان گوهردشت
هر دوی این رفقا همخطی و یا تشکیلاتی رفیق حمیدرضا نصیری نبودهاند.
روایت اول از رفیق «م»:
شرح مختصری از زندگی سالهاست که میخواهم به عنوان یکی از نزدیکترین دوستان «حمیدرضا نصیری» چیزی بنویسم اما نمیشود، نمی توانم، هر بار درمیمانم که آن همه عظمت را چگونه میشود در صفحهی کاغذ جا داد.
اکنون نیز به درخواست دوست بسیار عزیزی که پس از تلاشهای فراوان توانسته عکسی از او به دست آورد اینها را مینویسم.
آدمی که بزرگ است احتیاجی ندارد که هر لحظه به بهانهای آنرا به رخ دیگران بکشد. وقتی در جمع روستاییان بود یکی از آنها میشد، چنانکه او را از خودشان میدانستند و از دل و جان دوستاش داشتند.
ما در دو روستای سردسیری و فقیر در چهارمحال بختیاری، سپاهی دانش بودیم و به فاصلهی نیم ساعت پیادهروی از هم فاصله داشتیم. ما خودخواسته کاری کرده بودیم تا دوره آموزشی کم نمره بیاوریم که به روستاهای دور افتاده بیفتیم و در ته دو روستای فراموش شده افتادیم که مانند مردمان قرون وسطی زندگی میکردند.
ما دو زمستان بلند را در آن روستاها گذراندیم و به هنگام رفتنمان مردم با من خداحافظی کردند اما به خاطر رفتن حمید شیون و زاری میکردند؛ از زن و مرد، از کوچک و بزرگ؛ یک چیزی در او بود که در من نبود. با آنکه معلم خوبی بودم با آنکه در بیشتر از نود درصد موارد هم نظر بودیم و کتابهای صمد بهرنگی و ماکارنکو را با هم خوانده بودیم اما چیزی در او بود که در من نبود.
این هم عجیب است که نسبت به او احساس حسادت نداشتم. این احساس گویا وقتی سراغ آدم میآید که بداند اعتباری به ناحق به کس دیگری داده میشود. اما در مورد او چنین نبود.
پس از سربازی او به لرستان برگشت و در روستایی معلم شد. بچهها را دوست داشت و آنها هم دوستاش داشتند. حالا دیگر به تابستان هزاروسیصدوپنجاهوهفت رسیده بودیم. حمید تعطیلات تابستانیاش را پیش ما به تهران آمد. در آنجا کتابهای به اصطلاح «ممنوعه» را مطالعه میکردیم. هنوز هیچکس نمیتوانست تصور کند که جنبش مردم چنان سرعتی بگیرد که هنوز سال به پایان نرسیده قدرت عظیمی همچون پادشاهی پهلوی را سرنگون کند. حالا که نوشتههای تحلیلگران سیاسی سرشناس دنیا را میخوانیم، میبینیم که آنها هم حیرتزده شده بودند. برای نخستینبار بود در تاریخ بشر که آنچنان سیل عظیمی از مردم به خیابانها ریختند و حکومتی را سرنگون ساختند.
رفته رفته دور جنبش بیشتر و بیشتر میشد و حس میکردیم که داریم عقب میمانیم. پس به این نتیجه رسیدیم که در چنین شرایطی بهتر آن است در جایی به فعالیت بپردازیم که بیشترین کارآیی را داشته باشیم. برای همین به خرم آباد رفتیم که فرهنگ و مردماش را خوب میشناختیم. در آنجا درگیر نبردهای خیابانی هر روزه شدیم. او یک بار به چنگ گاردیها افتاد و چناناش کوبیدند که به بستر افتاد. با آن بدن کبود و دردهای بی امان میخندید و بذلهگویی میکرد و بنا بر این مَثَل لری که «یا به میدان نرو، یا اگر رفتی دایه دایه نکن»، آن را پیامدی طبیعی میدید.
او به چریکهای فدایی پیوست و پس از انشعاب با اقلیت ماند. اما همهی گروههای سیاسی دوستاش داشتند و برایش احترام قائل بودند و به اقلیت حسودیشان میشد.
آخرین بار در تابستان شصت او را دیدم، پر امید بود و محکم. روزی که خبر دستگیریاش را شنیدم در اصفهان بودم و فراری.
از مخابرات دروازه دولت تا خانه را یکریز پشت فرمان اشک باریدم، بی اختیار و بی صدا. به راستی اشک را باریدم! چند بار ناچار شدم که ماشین قراضهام را نگه دارم تا پردهی اشکها را کنار بزنم. دیگر هرگز آن همه اشک نریختهام.
وقتی شنیدم که پس از هفت سال زندان اعداماش کردند، دیگر اشکی نداشتم که بریزم. تنها بر در و دیوار مشت میکوبیدم. تا چند شبانهروز بغضی در گلویم گره خورده بود که نمیگذاشت حرف هم بزنم.
در سرزمینی که اینگونه عظمتهایش را چال میکند، جای تعجب نیست که ناظر سیر نزولی آن باشیم. من چگونه این غول زیبا را در شیشه کنم؟ چگونه میتوانم او را در چند صفحهی کاغذ محدود کنم؟ من کسی را که هر کجا پا میگذاشت به سرعت محبوب میشد و از راست و چپ و دانا و نادان دوستاش داشتند، چگونه در چند صفحه جا بدهم؟
شنیدم که در زندان هم مورد اعتماد همهی گروهها بود و البته مورد احترام. تنها میتوانم بگویم که او همانند طلا بود. و میدانیم طلا هر کجا که باشد باز هم طلا است، حتی اگر زیر خاکش کرده باشند و حتی اگر در دست پاسداران نکبت و تباهی باشد.
البته میدانم که مثال طلا رساننده نیست اما چه کنم که نمیتوانم «حمیدرضا نصیری» را با کلمه بیان کنم. آنان که او را دیدهاند میدانند که چه میگویم. خصلتهایی در او بود که در همه نیست و با خواندن و جلسه رفتن هم نمیشود آنها را آموخت.
هم زندگیاش به یاد ماندنی بود و هم رفتناش، رفتن مهم نیست همه میرویم؛ مهم این است که چگونه میرویم و چگونه ما را به یاد میآورند.
رفیق حمید از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) بود که در شهریور سیاه ۱۳۶۷ اعدام شد.
روایت دوم از «رفیق شهاب»:
اوایل سال ۱۳۶۵ سالن ٣ بند آموزشگاه اوین عمومی شد یعنی اتاقهای در بسته ۲۰ تا ۳۰ نفری که همگی به یک راهرو باز میشد به صورت عمومی درآمد. همه زندانیان سالن ۳ در یک روز توانستند همدیگر را ببینند و شادی انتقال از قفسی کوچک به قفسی بزرگتر را جشن بگیرند. بعد از التهابات پر شور زندانیان سیاسی در چند روز اول، بحث اداره بند توسط خود زندانیان از طرف تنی چند از رفقای خوشفکر مطرح شد. تا آن هنگام مسئولین داخل بندها و اتاقها به صورت انتصابی از طرف زندانبانان تعیین میشد و معمولا از افراد دستنشانده و یا مورد تایید خودشان بودند.
آن روزها بحث بر سر چگونگی اداره بند به شدت بالا گرفته بود. تقریبا چیزی نزدیک به ۱۷-۱۸ ساعت در شبانهروز وقت بچهها حول توافقات و یا تنظیمات اولین آییننامه داخلی زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی گرفته میشد. طبیعی بود که در بندی با آن همه تعدد نظرات، توافق، کاری بسیار دشوار به نظر میرسید. از این رو همانطور که گفتم کار توافق بر سر مواد آییننامه که خود به خود بار سیاسی داشت بسیار سخت به نظر میرسید و اینجا بود که افرادی از جمع زندانیان با قلبهای بزرگ و ارادههایی بس محکم وارد عمل شدند و با تلاش با ارزششان تاثیری بس ماندگار بر ذهن و روح همه زندانیان گذاردند.
یکی از این رفقا رفیق و مبارز خستگیناپذیر حمید نصیری بود؛ تازه بند عمومی شده بود که رفیقی با خنده صدایم کرد و گفت: بیا تا با یک رفیق درجه یک معرفیات بکنم. با او به زبان لری شروع به صحبت کردم انگار سالها بود که او را میشناختم. صمیمی مهربان و مطمئن صحبت میکرد. آنروز انگار گنجی پیدا کرده بودم؛ از این که با او آشنا شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم. به زودی متوجه شدم این خصوصیات حمید خیلی سریع باعث محبوبیتاش شد. طولی نکشید که بحث انتخابات آزاد (مسئولین انتخابی) جریان پیدا کرد. تنی چند از رفقای همبند با اصرار، رفیق حمید را کاندید چپها کردند. به راحتی رای اکثریت را آورد و مسئول بند شد، آنجا بود که سنگ زیرین آسیاب خود را نشان داد.
رفیق حمید با تلاش خستگیناپذیر شبانهروزیاش در کنار رفقا و دوستان با ارزش دیگر در بند توانستند کاری بکنند که به نظر من یکی از برجستهترین کارها در جهت معرفی دمکراسی و تلاشی قابل ستایش در امر مقاومت زندان بود. صبح زود از خواب بیدار میشد و آخرین نفری بود که میخوابید، وظایفاش را در کمال آرامش تعادل و منصفانه انجام میداد و اصلا ذرهای اعتقادات شخصیاش را با وظایف آییننامهیی بند قاطی نمیکرد، از این رو در میان جریانهای سیاسی محبوبیت داشت.
یک بار مسئول جدید زندان که شخصی به نام حاج رضا و به گفته خودش نوچه حسین فرزین از بزن بهادرهای منطقه نازی آباد تهران بود و به این امر هم افتخار میکرد! حمید را به زیر هشت صدا کرده و قصد حالگیری از او و آزمایش بقیه بند را داشت. حاج رضا به او گفته بود که من خیلی از لاتها را ادب کردهام شما که یک مشت بچه سوسول مدرسهرو هستید و جملاتی مشابه برای ترساندن بیشتر. حمید میگفت وقتی آن حرفها را میشنیدم انگار داشتم آتیش میگرفتم و از آنجا که به عنوان مسئول بند مرا صدا کرده بود دستم بسته بود. آخر سر صبرم لبریز شد و به او گفتم اگر مردی مرا به بند بفرست و به عنوان حمید نصیری، نه مسئول بند صدا کن بعد تو هم موقت مسئولیتات را کنار بگذار آنوقت (با عرض معذرت از خوانندگان) ببین اینجا شلوارت را در میآورم و خشتکات را دور سرت میپیچم یا نه. با همین گفته محکم و شجاعانه حمید، حاج رضا لبانش به لرزه افتاد و با حالتی عصبی گفت حالا به داخل بند برو بعدا خدمتت میرسم.
حمید کمی با نگرانی گزارش واقعه را به بند داد و بارها از اینکه صبرش تمام شده و مجبور شده شخصی پاسخ بدهد عذرخواهی کرد اگر چه من نه تنها از کسی نشنیدم که به رفتار حمید ایراد بگیرد و حرکت او را غلط بداند بل که برعکس غالبا از شجاعت او تعریف میکردند.
اتفاقا همین خصوصیات بر جسته انسانی حمید بود که او را در برابر همبندانش بسیار افتاده و بر عکس در مقابل دشمن طبقاتیاش انسانی نا آرام و بسیار جدی نشان میداد. حمید انسانی مبارز، مهربان، شوخطبع، ورزشکاری قابل و انسانی مومن به راه مردم زحمتکش بود.
هر سال با نزدیک شدن سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی دهه ۶۰ و به ویژه ۶۷ حمید را در کنار خودم میبینم چرا که آخرین دقایق زندگیاش را هنگامی که با لبخند از در بیرون میرفت در ذهن و قلبم حک کرد.
یاد او و همه جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم گرامیباد!
برگرفته از فیسبوک آقای عزیز عارفی