«مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!»
و هنوز شاهد تحقق آرزوی هميشگیشان محاکمه عاملین و آمرين کشتار فرزندان آزادیخواه و مبارزشان برای رسیدن به سزای اعمال جنايتکارانهشان نشدهاند که یک به یک از میان ما پر میکشند و رخت بر میبندند تا دشواری وظیفه را به دیگر بازماندگان بسپارند. وظیفهای که البته دیر نیست و دور هم نیست!
یکی دیگر از مادران داغدار ولی استوار و راسخ که نه تنها فریدوناش را از او گرفته بودند بل که جنایات شاه و شیخ «بسیار گل که از کف او برده بود» سلطنت اعظمی بیرانوند (مادر اعظمی) است که تنها پس از چند ماه از مرگ همسرش پرویز اعظمی تحمل دوری او را تاب نیاورد و به آغوش گرم و امن او شتافت.
من نیز به نقل از مادرم و به پاس تمامی محبتها و مهربانیهایی که در حق مادرم و من پس از اعدام پدرم در سال ۶۰ به ما داشت «عمه» صدایش میزدم؛ مرا هم بسیار دوست میداشت و به مانند عمو پریز و البته با روحیات و احساسات لطیف مادرانهای که داشت من را هم چون نوههایش عزیز میداشت.
به خاطر دارم که در بازگشت از یک سفر اروپایی که سالها پیش رفته بود آنقدر سوغاتی برای من آورده بود که تک تک آنها را هنوز هم به خاطر میآورم. از زمانی که ساکن فرسنگها دور از خانه شدهام همیشه با دیدن موتورهای چهار چرخی که اسباببازی آنرا عمه سلطنت به عنوان یکی از سوغاتیهایش برای من آورده بود خاطره شیرین چنان انسانی که «تجسد وظیفه بود» در ذهنم زنده میشود و همیشه بی اختیار برای هزارمین بار به همراه همیشگیام میگویم که اسباببازی این موتور را عمه سلطنت برای من از فرانسه سوغات آورده بود؛ و این نشان از ماندگاری یاد و خاطره «انسان» به معنای «دشواری وظیفه» است.
درخت تناور گردویی که در حیاط خانهشان بود و گویی «استقامت» و «مسئولیت پذیری» _آخر این درخت گردو هر سال بار میداد، نه مثل درختهای دیگر که یک سال در میان به بار مینشینند._ را از عمه یاد گرفته بود، هر ساله پربار و «دست و دل باز» چونان عمه سلطنت سهم تک تک اعضای فامیل را به بار مینشست، سهم من از گردوهایش همیشه محفوظ بود و حتی اگر به خاطر دوری مسافت، ماهها ندیده بودماش پس از اولین دیدار سهم مرا برایم میآورد و با خوشرویی همیشگیاش به من میداد. حتی پس از آنکه به غربت کوچ کرده بودم و او در بستر بیماری بود با اشاره سپرده بود که سهم گردوی مرا در دیداری که مادرم به عیادتش رفته بود به او بدهند.
عمه سلطنت را بسیار دوست میداشتم و همیشه برایم قابل احترام بود؛ استقامت و بردباریاش چه در زمان کودکی که پدرش توسط رضا شاه اعدام میشود و مصائب بسیاری که او و خانوادهاش از زندان و تبعید و اعدام پدر و دیگر بستگان نزدیکشان متحمل میشوند تا تحمل رنج محبوس بودن فرزندانش در زمان محمدرضا شاه پهلوی تا مقطع قیام؛ و البته نامعلوم بودن سرنوشت پسر عمویش «دکتر هوشنگ اعظمی» (۱) در سال ۵۵ _که شاید بهتر است بگویم نقش مادر را برای دکتر اعظمی و خواهرش داشت_، و در نهایت جنایات جمهوری اسلامی او را تا به آخر داغدار فرزندان و جگر گوشههایش کرد. پس از قیام تودههای ستم کشیده در سال ۵۷ فرزندان مادر اعظمی با شکسته شدن درب زندانها توسط مردم آزاد شدند و همه جای ایران نوید آزادی و رهایی از چنگال دیکتاتوری شاه سر داده شد؛ که دیری نپایید با به قدرت رسیدن خمینی توسط امپریالیستها و ظهور ارتجاع مذهبی، سرنوشتی هولناک برای تودههای ستم کشیده که به امید رسیدن به آزادی و برابری قیام کرده بودند رقم زده شد. عمه سلطنت که رنج دوران او را بسیار سختکوش و صبور کرده بود خوش حال و سرمست از آزادی فرزندانش بود که با اجرای سیاستهای حاکمیت نوپا دوباره غم و اندوه بر تن پولادیناش باز گشت و اجازه آرامش داشتن را به او نداد. فرزندان و بستگانش به نوبت زندانی و اعدام شدند تا داغ بر داغ این مادر مقاوم و دلسوز افزوده شود.
رژیم جنایتکار و ارتجاعی جمهوری اسلامی ابتدا برادر زادهاش «بهروز معینی» را در تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۵۸ در یک تصادف مشکوک توسط مزدورانش به قتل رساند؛ سپس دامادش «توکل اسدیان» را در سوم آذر ۱۳۶۰ در زندان خرم آباد پس از شکنجههای فراوان کشتند، پس از آن فرزندش «فریدون اعظمی» را در تاریخ ٨ آبان ماه ۱۳۶۱ به جوخه اعدام سپردند؛ پسر دختر عمویش «جمشید سپهوند» را در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۳۶۴ تیرباران کردند؛ برادرزادهی دیگرش که داماد او هم بود، «هبت معینی» را پس از آنکه در دادگاهی در سال ۶۵ حکم حبس ابد دریافت کرده بود، در تابستان ۶۷ اعدام کردند. همسران برادرزادههایش «مسعود انصاری» و «کسری اکبری کردستانی» را در سال ۶۴ و تابستان ۶۷ اعدام میکنند. برادر عروساش (همسر فریدون) «رضا زرشگه» در همان سالهای ابتدایی دهه شصت به جوخه اعدام سپرده شد. از دیگر بستگان سببی و نسبیاش میتوان از «سیامک اسدیان» که در نبردی نابرابر با پاسداران رژیم در ۱۳ مهرماه ۱۳۶۰ کشته شد نام برد؛ خواهرزادههای همسرش (عمو پرویز) «عبدالرضا و حمیدرضا نصیری» به ترتیب در ۱۴ بهمن ۶۰ و تابستان ۶۷ تیرباران و اعدام شدند؛ «نوراله اسدیان» در آبانماه ۱۳۶۰ اعدام شد؛ «انشااله اسدیان» نیز در یک تصادف ساختگی در سال ۶۰ کشته شد. «پروین معینی» در دهه شصت در درگیری با مزدوران رژیم کشته شد؛ و در نهایت پدرم «محمدحسن بهادری طولابی» که به واسطه مادرم و از آن مهمتر مسائل سیاسی رابطه نزدیکی با فرزندان عمه سلطنت به ویژه زنده یاد فرویدن داشته است در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ به جوخه تیرباران سپرده میشود.
از دست دادن این همه سرو تناور _که البته به خاطر عدم حضور ذهن ممکن است اسامی تعدادی از اعدامیان از قلم افتاده باشد_ قامت هر کسی را خمیده میکند ولی به راستی که مادر اعظمی چونان تک درخت تناور گردویی که در حیاط خانهاش داشت سربلند و استوار ایستاد و خود تسلی دهنده دیگر اعضای فامیل بود.
خاطره آخرین دیدارم با عمه سلطنت را هرگز فراموش نخواهم کرد. پس از ازدواج به همراه همسرم به دیدارش رفتیم تا بل که عیادتی کرده باشیم. آخر، سالها بود که بیماری آزارش میداد؛ با دیدن ما خندهای که همیشه آن را بر لبانش جاری میساخت بر گوشه لباش نقش بست و با شنیدن خبر ازدواج من دستان همسرم را چنان در دستان ظریف و ناتوانش فشرده بود که گویی تمام دنیا از آن او بود و به تمامی آرزوهایش رسیده بود؛ هیچگاه آن اشکهای مروارید واری که از گوشه چشمانش جاری شد و نشان از اوج خوشحالیاش از شنیدن آن خبر بود را فراموش نخواهم کرد و تا همیشه یادش در قلبم خواهد ماند.
با ایمان به آزادی و رهایی سرزمین زیبایمان و تحقق محاکمهای مردمی برای عاملین و آمرین جنایات رژیم خونخوار جمهوری اسلامی که آروزی مادر اعظمی و تمامی مادران و پدران داغدار _آن «به چرا مرگ خود آگاهان»_ بود؛ و تا همیشه هست.
یاد عزیزش گرامی باد!
صمد بهادری طولابی
۱۷ مهرماه ۱۳۹۵
۸ اکتبر ۲۰۱۶
پی نوشت:
(۱) دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۵۳ بر اثر اضطرار به وجود آمده و علیرغم نا کافی بودن آذوقه و دیگر ملزومات و مقدمات لازم برای مبارزه مسلحانه عازم کبیرکوه در لرستان گردید تا مبارزهاش را به صورت علنی پیگیری نماید. در همین سالها بود که توانست از طریق تورج اشتری و حسن سعادتی با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ارتباط برقرار نماید. پس از مخفی شدن در کوههای لرستان به همراه زنده یاد سیامک اسدیان و محمود خرم آبادی و تنی چند از همرزمان دیگرش با ماموران ساواک درگیر شد.
از آن زمان تا سال ۱۳۵۸ هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی در دست نبود تا این که در یکی از روزنامههای چاپ شده در آن سال اسامی تعدادی از کشته شدگان در درگیری با ساواک اعلام شد که نام دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی هم در میان آنها بود.
یاد این مادر عزیز، سرو تناور، این کوه استوار.. ماندگار!
به امید فرا رسیدن روز دادخواهی، و دست یابی به آرزوهای تمام عزیزانی که بستگان و آشنایان شان را –
زیباترین فرزندان آفتاب و باد – در دوران شاه و شیخ از دست داده اند.
لایکلایک