رفیق عبدالرضا از گنجینههای دهه سیاه شصت بود که زیر خاک خون چکان و تاریخ عشق میهن تلخ دفن شد.
با لبخندی دلنشین سلامت میداد و با آغوشی گرم و رفیقانه که از جان تشنهاش نیرو میگرفت بغلات میکرد. رفیق نیز مانند هزاران هزار فرزندان آفتاب و گل سرخ رویای زندگی انسانی و بهتر را مشترکا زیست.
هنوز خنده و شادیاش از ریختن ویرانههای ستم و استثمار شاهنشاهی بر چهره صمیمی و نازنیناش خشک نشده بود که بارها میز کتاباش و خودش مورد حمله فالانژیستهای حزب اللهی قرار گرفت و با سر و صورتی خونین و مالین روانه بیمارستان شد.
نوجوانیاش را بر سنگ فرشهای فرسوده نظام درندگان ستمشاهی آگاهانه و آزادانه هزینه آزادی و برابری کرد و جوانیاش چون گلی در مرداب جمهوری جنایتکاران اسلامی پر پر شد. از یادها و یاران استواری بود که برای نور و سرود جنگید.