چگونه ارتجاع، مرگ مشکوک صمد را دست آويز حمله به ياران او قرار داده است
سند زير متعلق به همان سال ٤٧ بعد از جان باختن صمد بهرنگی در آب های آراز می باشد. اين سند که در واقع متن گزارش سفر زنده ياد کاظم سعادتی و اسد بهرنگی به منطقه قره داغ برای يافتن جسد صمد بهرنگی از رودخانه آراز می باشد، از تقلاها و اقداماتی خبر می دهد که برای يافتن جسد صمد بهرنگی از آب های آراز به عمل آمده.
سند به خط اسد بهرنگی می باشد و وجود آن در ميان بعضی نامه ها و مدارک به جا مانده از رفيق بهروز دهقانی و ديگر عزيزان خانواده من، بيانگر آن است که گزارش مزبور به خواست بهروز از طرف برادر صمد، اسد بهرنگی، احتمالا به منظور درج در نشريه ای، نوشته شده است.
متن اين گزارش با آن چه اسد بهرنگی در کتاب «برادرم صمد بهرنگی، روايت زندگی و مرگ او» نوشته است، کاملا انطباق دارد.
روزی که به «آراز» رسيديم.
تلفن يک ناشناس ساعت ٣ بعد از ظهر اولين اخطاری بود که ما ديگر صمد را نخواهيم ديد. فردا شب ساعت ٩، ما در کنار آراز بوديم سرهنگی که گويا رييس مرزبانی و تصادفا چند روز بود که در آنجا بود به ما گفت که «بلی صمد را من چند روز پيش اينجا ديدم. او ظاهرا آدم آرامی به نظر می رسيد و جايی نشان داد و گفت که شب را هم همان جا خوابيدند و صبح زود تا ما بيدار شويم آن ها رفته بودند». از کم و کيف جويا شديم، آخر چطور شده، حالا او غرق شده، جسدش کو؟ بالاخره بايد چکار کرد؟ او هيچ جوابی نداشت که به ما بدهد غير از اين که بگويد «بايد صبر کرد تا آب جسد را بياورد بالا البته آن وقت ما به وظيفه مان عمل خواهيم کرد.»
۵ روز بود که او زير آب رفته بود و خبری نشده بود آيا باز هم بايد صبر کرد او می گفت : «بلی چاره ای نيست شما هم اگر بگرديد باز اميدی به پيدا کردن اش نيست مگر اين که آب …» آن شب ما از پاسگاه برگشتيم و اجبارا در ده «خمارلو» که پاسگاه هم متعلق به همان ده بود گذرانديم، اين ده قشلاق يکی از قبايل ايل شاهسون بود و هنوز ايل به طور کامل در اين جا مستقر نشده بود و منظره ده، آدم را به ياد آمفی تاترهای بزرگ که در فيلم ها اغلب ديده می شود می انداخت. ده از سه طرف با کوه های بسيار بلند احاطه شده که مسکن دهاتی ها پله پله روی دامنه کوه گسترده شده است و از طرف چهارم به آراز باز می شد، صدای رودخانه به آسانی شنيده می شد و هوا چنان دم کرده بود که نمی شد به راحتی نفس کشيد. آن شب ما به جرگه ميهمانان «کرم» پيوستيم محوطه جلو خانه اش هم محل توقف تنها اتوبوسی بود که يک روز در ميان از کليبر می آمد و هم محل خواب مسافران و نا آشنايان.
آن ها با ديدن ما تنها راديو ترانزيستوری را که در آن ده می شد سراغ گرفت خاموش کردند و با صميميت دور ما را گرفتند و به ما تعريف کردند که چطور دايی يکی را آراز برده و بعد از ۱۰ روز در ۵ فرسخی روی آب آورده و آن يکی می گفت که برادر بزرگ مرا که برای نجات يکی از گوسفندها خود را به آب زده بود، آراز ربود و هنوز هم که هست خبری از او نتوانسته ايم بگيرم و نمی دانيم که اصلا کجا رفت.
هر کس يکی از قربانيان بی شمار آراز را نقل می کرد که البته فکر می کردند که اين طور بهتر می توانند ما را تسلی بدهند و شايد اين طور خيال می کردند که اگر دردی همه گير باشد تحمل اش آسان تر از دردی است که فقط آدم خودش داشته باشد و همگی در اين اتفاق نظر داشتند، که آدم های آن ها اغلب در فصل بهار و در روزهايی که آراز پر آب بود طعمۀ آب شده اند، حالا چطور شد که «آراز» اين دفعه اين وقت سال را برای «خون کردن» انتخاب کرده است درمانده بودند. ما گفتيم که بالاخره چه کاری می توانيم بکنيم. «کرم» جواب داد من می توانم همراه شما کنار آراز را بگردم و هر جا لازم شد خودم را به آب بزنم و عمق آب را بگردم.
دير وقت شد. دامنه کوه که موقع رسيدن ما با مشعل و فانوس های دهاتی ها روشن شده بود در تاريکی عميق فرو رفته بود و جار و جنجال چند ساعت پيش جای اش را به سکوت محض داده بود. رطوبت هوا روی قلب انسان سنگينی می کرد و جرگه ما نيز هر يک به طرفی رفتند که بخوابند و ما نيز چاره ای نداشتيم که سه نفری با يک لحاف بسازيم.
صدای غرش آراز در سکوت و تاريکی بيش از پيش نمايان تر به گوش می رسيد و من خيال می کردم که شايد اين صدا حامل پيامی از عزيز ما باشد، گوش می دادم و گوش می دادم ولی آبی که بی خبرانه صمد ما را در خود پنهان داشته چه پيامی غير از پيام «مرگ» می توانست برای ما داشته باشد. دلم می خواست فرياد بکشم و خودم را به آب بزنم ولی اين چه کمکی می توانست «به او» بکند. رمه به چرا نرفته بود که ما پا شديم جنب و جوش ده از نو شروع شده بود، زن ها مشغول شير دوشيدن و کره درست کردن بودند و مردها حيوانات را برای الحاق به رمه و جلو خود می آوردند و عده زيادی دور تنها «بولاق» ده که آب اش از کلفتی انگشت تجاوز نمی کرد حلقه زده بودند و مشغول آب بردن و يا دست و رو شستن بودند.
چند ساعت بعد ما همراه کرم کناره ارس را طی می کرديم. تا ده «عاشقلی» سوار ماشين بوديم و اين جا بود که فهميديم که اگر ما بخواهيم کاری انجام بدهيم مجبوريم پياده کنار «آراز» را بپيماييم. دهاتی ها راه را نشان دادند و به ما گفتند که مواظب باشيد به باتلاق نيفتيد و گير گراز و خرس نيفتيد و از اين حرف ها.
شب آن روز ما در يک ده ديگر بوديم و فردایش در راه «کالالا»، آب آراز در بعضی جاها بسيار پهن شده بود که من فکر می کردم می شود با راه رفتن از آب گذشت و بعضی جاها آب طوری جمع شده بود که عرض اش از چند متر تجاوز نمی کرد. ما همه جای آراز را می پاييديم و آب گل آلود به سرعت از زير چشم ما می گذشت در ضمن راه، گاه از جنگل درختان انار و يا موستان های خودرو که ساحل آراز را پوشانيده بودند می گذشتيم، «مو»ها چنان در کناره آراز پهن شده بودند و روی آب را پوشانده بودند که اگر «راهنما» نبود ما پا روی آنها می گذاشتيم چون هدف ما حرکت با آخرين حد خشکی بود. غم سنگين و درد بزرگ قلب هر سه مان را پر کرده بود و بدون توجه به اين مناظر چشم بر آب می گذشتيم. و علت اين که چرا اين همه زمين ها را حاصل خيز سر خود ول شده است و استفاده ای از آن ها نمی شود، نمی دانستيم.
فاصله هر ده حداکثر ٢ فرسخ بود و بايستی نصف روز راه می رفتی و از عاشقلی به اين طرف هم، راه ماشين رو نبود و دهاتی ها هم مجبور بودند با پای پياده و يا با الاغ و قاطر از اين ده به آن ده بروند و وضع اجتماعی دهات با روستايی که تا حال ديده بودم به کلی فرق می کرد. و در اين دهات «کدخدا» به کسی می گويند که فقط به خير و شر مردم برسد و مسجد را آماده کند، پای شهادت نامه ها را امضا کند و از اين حرف ها و تمام اقتدار در دست «رييس» است که همان رييس پاسگاه باشد. از مدرسه و کلاس درس خبری نديديم و هنوز که هنوز است آن ها با «اوراد» مريض های شان را شفا می دهند و حتی «آسپرين» هم به طور کامل به اين مناطق پا باز نکرده است. چيزی که زياد توجه را جلب می کرد کمی کودک در اين دهات بود وقتی که علت را پرسيديم گفتند که سال گذشته مرضی سُرخجه مانند از يک ده گذشته… و به قول يکی از همراهان از تمدن فقط راديو ترانزيستوری به اين منطقه راه باز کرده است آن ها مجبور اند که شب ها برای نجات مزرعه ذرت شان از دست خرس ها به نوبت کشيک بدهند و مختصر غفلت کافی است که يک مزرعه به تاراج خرس ها و خوک ها برود و اگر مثل ما نا آشنا باشی شب صدای تاب تاب طبل ها و های و هوی کشيک ها که مشغول فرار دادن خوک ها و خرس ها هستند برای ات وحشت توليد خواهد کرد و خواب از چشمان ات خواهد ربود.
«دارانا» آخرين دهی بود که ما دو شب آن جا بوديم ما مجبور بوديم که «مردۀ عزيزمان» را دو شب در آغوش بگيريم، وقتی ما رسيديم او با دست های باز و آرام و ساکت روی خاکی که از وسط آب بالا آمده بود و به زبان محلی «آدا» می گفتند خوابيده بود، مشت های او گره بود و گويی ناراضی بود که خاک او را اسير خود کرده و نگذاشته آب او را به آب های بسيار پهناور برساند. آخر نه اين که آرزوی او بود که «کاش انسان قبری نداشته باشد» او دوست داشت هميشه در ميان جمع باشد. از تنهايی، خود خوری و عزلت وحشت داشت حالا چطور ما جرأت کرديم و او را به زير خاک ها سپرديم و تنهایش گذاشتيم نمی دانم، فقط می توانم بگويم که من از اين فکر که او در زير خاک ها تنهاست وحشت می کنم و به خود می لرزم.
ما از چه کسی می توانستيم پرسش بکنيم که اين حادثه چطور اتفاق افتاده؟، به سر عزيز ما چه آمده است؟، مگر اين که سنگ های ساحل را به حرف در می آورديم و يا آب های «ارس» را، ما ناظر ديگری غير از آن ها نمی شناختيم آخر مگر نه اين بود که تنها ناظر زنده اين جريان رفيق اش بود که آن را هم هنوز نمی شناختيم و نديده بودیم. پس از کی بپرسيم که چطور شده؟ از هيچ جا.
از بخت بد جايی که اين ها شنا می کردند تنها پاسگاهی بود که در کنارش دهی وجود نداشت تا از دهاتی ها پرس و جو شويم. داغ دل ما مجال اين فکرها را از ما گرفته بود، ما وسيله می خواستيم که لااقل او را با وضع فعلی از آب بگيريم به شهر و زادگاه اش برسانيم.
در مقابل چشمان حيرت زده «روس ها» که در آن طرف «آراز» تفنگ به دست ما را می پاييدند صف دهاتی های پير و جوان در حالی که دست به دست هم داده بودند به آب افتاد، آن ها بدون کوچک ترين چشم داشتی حاضر شده بودند که به ما کمک کنند و با راهنمايی «رييس آن منطقه» با راه رفتن در کف رود به طور دسته جمعی خود را به نزديک «آدا» رسانيدند و چند لحظه بعد «صمد» با چشمان بسته و با دهانی باز، اما آرام و ساکت در ميان حلقه دهاتی ها و ما بود. جسم او به فنا پيوسته بود و ما بيهوده داشتيم او را سؤال پيچ می کرديم و داد می کشيديم که بگو چرا اين طور شد، چطور شد، بگو ما چه کار کنيم؟ به مادر و پدر چه بگوييم!؟
دهاتی ها را آزاد گذاشتيم که مطابق رسم دهاتی او را «کفن» کنند که کرده اند، تا ما به خود بجنبيم وسايل لازم از دهات نزديک جمع آوری شده بود، و تشريفات لازم به جا آورده شده بود، چه سعادتی برای صمد که دور از شهر و شهريان، به دست دهاتی ها کفن پيچ می شد.*
*برگرفته از متن کتاب «راز» مرگ صمد…!؟ نوشته اشرف دهقانی (لینک متن کامل کتاب در سایت سیاهکل)
بازتاب: sedaye azadi barabari
بازتاب: صمد بهرنگی با موج های ارس به دریا پیوست! | sedaye azadi barabari
یادش همیشه برای ما زنده بوده، برای همیشه زنده باشد و راهش جاودان.
لایکلایک
واقعا تاسف باره
لایکلایک